امیرعلی ساکت وآروم
از روز شنبه عصری که با شدت بالا آوردی ، دلم هوری ریخت عزیزم ... فک نمیکردم مریضیت جدی باشه ، رفتیم دکتر درمانگاه .... اصلا تاثیری نداشت ، حالت بدتر شد ... ساعت ٦ صبح بود داشت توی تب می سوختی ... خیلی نگران بودممم، پاشویه کردمت ... شربت استامینوفن دادمت ... هرجوری بود تبتو پایین آوردم . زنگ زدم دکتر متخصص شانس ما دیروز نبودش ... سریع آماده ت کردم رفتیم دکتر بهداشت ... از خونه ما تا بهداشت خیلی راهه ... خیلی خسته شدم ... سر ظهرم بود از همه بدتر ... بابایی هم زنگ زدم که کجایی ؟ گفت من مصلی هستم یعنی ٤٥ دقه طول میکشه که به ما برسه... بی خیال بابایی شدیم ... رسیدیم بهداشت... منشی گفت دکتر نیست! منم نا امید برگشتم ... از بهداشت بیرون میرفتم که چشم...
نویسنده :
مامان امیرعلی
16:28