امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

امیرعلی ساکت وآروم

از روز شنبه عصری که با شدت بالا آوردی ، دلم هوری ریخت عزیزم ... فک نمیکردم مریضیت جدی باشه ، رفتیم دکتر درمانگاه .... اصلا تاثیری نداشت ، حالت بدتر شد ... ساعت ٦ صبح بود داشت توی تب می سوختی ... خیلی نگران بودممم، پاشویه کردمت ... شربت استامینوفن دادمت ... هرجوری بود تبتو پایین آوردم . زنگ زدم دکتر متخصص شانس ما دیروز نبودش ... سریع آماده ت کردم رفتیم دکتر بهداشت ... از خونه ما تا بهداشت خیلی راهه ... خیلی خسته شدم ... سر ظهرم بود از همه بدتر ... بابایی هم زنگ زدم که کجایی ؟ گفت من مصلی هستم یعنی ٤٥ دقه طول میکشه که به ما برسه... بی خیال بابایی شدیم ... رسیدیم بهداشت... منشی گفت دکتر نیست! منم نا امید برگشتم ... از بهداشت بیرون میرفتم که چشم...
27 آبان 1392

تاسوعای وعاشورای حسینی92

بالاخره رسیدیم نیشابور ولی حیف که به مراسم شب تاسوعا نرسیدیم ولی  بجاش با آقاجون املت خرما پختیم وشام خوردیم ، خیلی خوشمزه بود ... از اونجایی که خیلی خسته بودم سریع خوابیدم .... روز تاسوعا خیلی سحرخیز ساعت ٨ بیدار شدم ودست وصورتمو شستم بعد لباس مشکی تن کردم و آقاجون از هیئت کودکان حسینی شله زرد آورده بودش  ... خوردم و با مامانی و خاله اکرم وبابایی رفتیم هیئت نبی اکرم که دایی مهدی اونجا بودش سریع رفتم بغلش توی هیئت .... بعد از اون با مامانی و خاله اکرم رفتیم خیابون که هیئت های زنجیر زنی رو ببینیم...حسابی شیطونی کردم و نذاشتم که مامانی از مراسم استفاده کنه.... نهار اومدیم مسجد ، بازم 4 تا پله دیدم ... همش میرفتم بالا ......
26 آبان 1392

داریم میریم نیشابور

امروز دوباره مامانی یه پیراهن مشکی واسه من دوخت . الانم منتظر بابایی جونم هستیم از سرکار بیادش بعدش خدا بخواد بریم دیار مامانی ، یعنی نیشابور ... دیروز دایی مهدی رفت که به مراسم برسه ، خدا کنه ما هم بتونیم امشب به مراسم شب تاسوعا برسیممممم بین همه عشقای عالم          عشق است ابوالفضل   ...
21 آبان 1392

همایش شیرخوارگان حضرت علی اصغر (ع)

دیشب ساعت ١٠ بود که  مامانی وبابایی دربه در، دنبال یه متر پارچه سفید بودند که واسه امیرعلی عزیزشون لباس حضرت علی اصغر بدوزن ، آخه امروز همایش شیرخوارگان حضرت علی اصغر بودش. خلاصه مامانی صبح ساعت ٨ از خواب بیدار شده بود وبعد از اینکه کاراشو کرده بود ونهار رو گذاشته بود سریع پارچه منو برش زده بود و با شیطون کاری های من شروع کرد لباس منو که بدوزه .... ساعت ١١:١٥ بود که لباس من آماده شد و سریع آماده شدیم که بریم حرم آقا....  تا جای پارک پیدا کردیم طول کشید ، سر راه بابایی جونم یه چفیه خرید که من سرم کنم ... ولی من سرم نکردممممممم ، بالاخره رسیدیم حرم آقا ، چه جمعیتی بوداااااا همه با نی نی هاشون اومده بودن .... حسابی جای همتون خالی...
17 آبان 1392

دکترشاه فرهت

  امروز با هزار بدبختی از دکترشاه فرهت نوبت گرفتیم ، بابایی ساعت 4  بیدار شد رفت که اسممو بنویسه ، مامانی هم ساعت 7 رفته که اسممو خوندن اونجا حضورش فعال باشه .... یه چکاب کردن این همه دردسررررررررررررررررر لحظه رفتن به دکتر رسید و من که توی خواب ناز بودم . یهویی دیدم که مامانی داره آماده میکنه منو وسریع  رفتیم سوار اتوبوس شدیم ایستگاه نمایشگاه پیاده شدیم بعدش مترو سوار شدیم واحمدآباد پیاده شدیم ، سریع رفتیم مطب دکتر شاه فرهت.................. وارد که شدیم دیدیم که اوهههههه چقده شلوغه !!!! مامانی سریع دفترچه بیمه منو در آوردش وهزینه شم پرداخت کرد . آقای منشی گفتن نیم ساعت دیگه نوبت شماست نشستیم توی اتاق انتظار .... چه...
14 آبان 1392

امیرعلی و علی کوچولو

آخر هفته دایی جون محمد اومدن خونه ما ، خیلی خوش گذشت آخه من با علی کوچولو خیلی بازی کردم ، دنبال بازی کردیم ، ماشین بازی کردیم با ماشین من هاااااااااااااااااااااا، توپ بازی کردیم (جاتون خالی ) پنج شنبه شب رفتیم حرم جاتون خالی ...راستی من واسه همتون دعا کردم ، خیلی سرد بودش ولی خوش گذشت   جمعه ظهربابابزرگ اومد خونمون  ، خیلی باهم بازی کردیم ولی نشد یه عالمه بازی  کنیم زودی رفتن نیشابور   امروز کلی رختخواب بازی کردیم با مامانی جونم ، رفتیم اتاق منو مرتب کنیم ... می خواستیم رختخوابارو  مرتب کنیم کلی با هم شوخی بازی کردیم ... وای خیلی حال دادش . تازشم من قایم میشدم  مامانی منو پیدا میکرد     ...
13 آبان 1392

محرم ماه عشق

محرمم اومد ماه عشق وعاشقی امام حسین (ع)وحضرت زینب (س)وحضرت ابوالفضل .... خیلی این ماه رو دوست دارم آخه هیئت عزاداری میریم با بابایی جونم ومامانی ، کلی سینه میزنم ومراسم میریم... مامانی وبابایی جونم عاشق حضرت ابوالفضل هستن  و من ایشالا در آینده مثل  دایی جونم  مهدی میشم مامانی که خیلی دوست داره من بچه مذهبی بشم باید ببینیم خدا چی میخواد عکسای سال گذشته من توی محرم       من وبابایی جونم ...
13 آبان 1392

نمایشگاه کتاب مشهد

دیروز رفتیم نمایشگاه کتاب جای همتون خالی ، تا جایی که در توانم بود شیطونی کردم ونذاشتم مامانی کتابارو ببینه ، اینقده تو راهرو و غرقه هاش دویدم که نگووووووووووووووووو ، طفلکی مامانی همش دنبالم می دوید.... خلاصه رسیدیم غرقه شازده کوچولو ، نوبت به منه که خرید کنم .... یه کتاب داستان خریدم وآجرهای بازی که توی سطله خریدم و سه تا کتاب داستان دیگه هم جداگانه خریدم .... تازه برچسبم خریدم .... خیلی خوش گذشت .... خاله جونم چندتا کتاب درسی خرید  ... وای با اتوبوس رفتیم ، طفلکی مامانی رو خیلی اذیت کردم ، آخه اتوبوس رو به بازی گرفته بودمممممممممممممم (کاربدیه هااااااااااااااا)    راستی یه چیز بگم این خاله اکرم مارو دیوونه  کرده یه...
12 آبان 1392

وای خدا چقده من باهوشم

دیشب مامانی و خاله جونم کارتای بن بن بن رو چسب پنج سانتی زدن ، چند بار مامانی برام تکرار کرد مثلا گفت آب: من گفتم آبه ... گفت :جوجه من گفتم :اولش تو تو بعدش گفتم :جوجه .... گفت : گل ، منم گفتم گل خیلی باحال بود اخه هربار کلی واسم دست می زدن  و تشویقم میکردن .... خیلی برام جالب بودش ... امروز رفتیم با مامانی جلسه قرآن خونه همسایه ،  کلی شلوغی کردم ، رفتم کابیت خونه همسایه رو باز کردم .... امروز هم می خواستم بریم نمایشگاه کتاب ،فعلا نشد اخه من لالا لالا کردم مممممممم   ...
8 آبان 1392

دید وبازدیدهای عید غدیر

بالاخره رسیدیم نیشابور ویه راست رفتیم خونه مامان بزرگ ، عید دیدنی کردیم تازشم عمه مریم اونجا بودش ، الناز جون وامیررضا هم بودش ، حسابی بازی کردم با الناز جون . مامانی هم با عمه مریم وخانم صدیقی حرف میزد ومنم حسابی خوش میگذروندم . از اونجا رفتیم خونه آقاجون ظرفی ، بنده خدا چون تنها هستش خواب بود. ما هم سریع رفتیم شام خوردیم بعدشم لالاااااااااااااااااااااااا از خواب بیدارشدم صبحانه خوردم بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگم . با بابابزرگم بازی کردم وکلی شیطونی کردم .... یه هاپو اونجا بود هی میرفتم از دور نگاش میکردمممم عصری هم خاله سمیرا اومدش اونجا خیلی خوشحال شدیم  بهترین اتفاق اون روز این بود که رفتیم خونه ثمین جون ، خیلی خوش گذشت وکلی...
8 آبان 1392